و امروز خداوند هم گريست
سلام صلابت یک عشق بزرگ پشت دیوار بی شرم تنهایی
و
تنهاتر از همیشه در میان هیاهوی بی رحم سکوت
سمبل یک بازی زشت
بنام عشق...
پرواز در ناکجای بی محتوا .
پرواز مردنیست
یا پرنده ؟!
چه فرقی میکند وقتی از صفر سقوط بالا تر نمیرویم.
تو میدانی کجا شب نمیشود؟!
تو میدانی پرنده کجا
نمیمیرد؟!
تو میدانی کی از پشت دروغ بزرگی بنام خوشبختی سپیده
سر میزند؟!
و یاس را که چه بی صدا میشکندش دست بی رحم
تگرگ.....
"دوش دیوانه شدم ضجه زدم گریستم آسمان مرا دید و هیچ
نگفت"
همیشه ها
فریادهای بی ریا از دوبارگیهای دنیا
و خاطرات در دور دستها
و در پس چهره کم رمق ماه
یاداوریشان را در لابلای دفتر کهنه ی ذهن ما فراموش میکنند.
دوستی که غریبه تر از من بود
برای لمس یک تنهایی عظیم
با تمام فلسفه هایش بهترین بود.
اهورا خدای خوبیها
اهریمن شبهای بی انتهای من بر پهنه ی فریاد بی صدای من می تازد.
نا کجا آباد اعماق وجودم
آنجا که میعاد گاه متروک
خاطراتم همیشه شب است
چه بی صدا ضجه مویه میکند
برای
این راه درازی که از سپیده است تا اخر شبهام...!!!
کجاست ان
ستاره ای که امید رسیدن به انتهای شب را برای خدای زمین زنده کند ؟
کجاست ان دستی که در ان روز بزرگ
جاده را پیمود و زیر
اولین ماه بوسه زد بر لبهای سرد تنهاییم؟
انروز اسمان خندید
و باران
هدیه ی خداونده عشق و ایثار
چه بی ریا
زنده کرد
روح زمین را تا گل از گل خورشید بشکفد
تا
شاهکار دیگری از نقاش زندگی بر سینه اسمان نقش ببندد
انروز با
رقص پر شکوه درختان � فرشتگان ترانه شادی سرودند
و امروز
.................................
خداوند هم شاید گریست...
جمعه 12 آذر 1389 - 10:42:27 PM