بي تو هرگز
و خيابان مي رود
تا آنجا كه
باورم را لبريز كند
از احساس هميشه رفتن
اين كه هميشه راهي باقي است
و جاده
هايي ناپيموده
بسيار ديدني
كه تشنه ديدار است
و چه بسيار
كهنگي ها و تكراري ها
كه بايد گذر كرد از كنارشان خيلي زود
.
.
خيابان مي خواهد سوارم كند بر باد
ببرد مرا به خيلي دور
اما دستهاي كوچه و چشمهاي تو
آن چنان گره خورده در من
كه
يارايي نمي جويم در خودبراي تقابل با آن
چشمهايم را لحظه اي مي
بندم...
ناگهان در مي يابم!
واي خدا من به اينجا تعلق دارم
و چه بسيار داشتني هايي
كه عبور از آنهاسخت تر از هر چيز است
دور شوم!
دلتنگشان مي شوم خيلي
باز مي كشاند مرا تا خود!
يك ميلي!
حتي اگرفرسنگها فاصله باشد
بين مجنون دل! تا ليلي
چشمهايت كه مي آيد روبروي چشمانم
خجالت مي كشم از خودم و آن
خداحافظي پاياني
سرخ شده گونه هايم و مي خندم!
نه نمي روم به
خدا جايي!
مي مانم...
با تو هميشه مي مانم...
از تو هميشه
مي خوانم
حالااشكهايت را جمع مي كنم در دستم
يادگاري باشد
از اين كه
هر گاه خواستنم گرفت رفتن
ياد آوردم بي تو ؟! نه !
هرگز! به هيچ كجا
*********
پ . ن
شادي ، چند ساعتي
بعد از 24 آبان 89، چه وحشي بود آنروز
نگاهم تا ابد پهلوي توست
رفتنت عاشق ترم كرد، اين خود ديوانگيست
من به اين
ديوانگي خو ميكنم،
اين تمام زندگيست
شنبه 20 آذر 1389 - 9:54:55 PM